۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

رخوت

رخوتمان می آید. انگار که جمعه باشد و عصرش .نمیدانیم از نشئه گی است یا از خماری .گمانم چیز خورمان کردند . دلمان میخواهد چشممان را باز نگه داریم . ولی انگاری یک فوج از دوستاق خانه دارالخلافه مامورند که چشممان به هم آید . نمیدانیم زنده ایم یا مرده ایم . ولی نزدیک به یقین است که داریم میمیریم . دوباره میمیریم . مثل آن دفعه که مردیم . و آن دفعه . و آن دفعه قبل تر. و هر دفعه . فقط نمیدانم که چرا همیشه از رخوت میمیریم . مشکل از خودمان است یا دارند می میرانمان معلومان نیست . همیشه چیز خورمان کرده اند . همیشه چیز خورمان میکنند . تا چشممان به هم بیاید . تا رخوتمان بیاید . تا دوباره بمیریم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر